دانلود رمان شاه نشین عمارت دلگشا صفورا اندیشمند
خلاصه کتاب رمان: دلنشین، دختری که با آمال و آرزوهای رنگارنگ وارد خانهی مرد رویاهایش میشود. اما آن مرد رنگ سیاهیست در رویاهای دخترک. چنان زجری به او میدهد که خیالاتش را از یاد برده و تنها بهدنبال یک زندگی آرام و بیتنش است. اما چرا؟! خودش که میگوید انتقام! انتقام از چه؟! باید خواند!
- موضوع رمان: عاشقانه
- نویسنده رمان: صفورا اندیشمند
- تعداد صفحات: 6048
برشی از رمان:
البته این گونه فکر کردن، خیلی جاها به درد من می خورد ! مثلا اینکه برخلاف هم سن و سالانم که ممکن بود به بیراهه کشیده شوند و یا بی خبر از خانواده با جنس مخالف دوست شوند و در نهایت رسوایی مدرسه و خانواده را در پی داشته باشند. خب من چون در ذهنم خود را متعهد و وفادار به همایون می دانستم؛ هیچگاه حتی فکر اینگونه شیطنت ها به سرم نمی زد.
یا مثلا تمام تلاشم را می کردم تا شاگرد اول باشم ! تا وقتی همایون بر می گردد بتوانم در خور و سزاوار او باشم . آنقدر درس می خواندم که خیلی وقت ها روی کتابهایم خوابم می برد. پدرم همیشه مرا از طریق مادرم ، بصورت غیرمستقیم مواخذه می کرد.
-این چه کاریه که این دختر می کنه بلقیس خانوم ! داره خودشو به کشتن میده ! آخه برای چی ! از کی تا حالا درس خوندن برای زن واجب شده ! اونم اونقدر که خودشو بخاطرش به کشتن بده !
تو خودت خوب می دونی بلقیس که من فقط به خاطر روی ماه تو گذاشتم این دختر بره مدرسه ! الان هم که امسال ، آخرین ساله و دیگه سیکلشو می گیره !
وقتی تموم بشه و سیکلشو بگیره ، باید بشینه خونه ، کارِ خونه داری و شوهر داری ازت یاد بگیره . امروز فرداست که پاشنه ی در این خونه رو خواستگارا از جا بکنن.
الان دو سه ساله که دارم هی پشت سر هم خواستگار رد می کنم ، اونم به این بهونه که دخترم کم سن و ساله . اما الان ، دیگه باید جدی تر به این قضیه فکر کنیم . توی گوشش بخون که درس خوندن کافیه ! کم کم وقت شوهر کردنشه !
وقتی مامان بلقیس این حرفها را به گوشم رسانده بود؛ اول یک دل سیر گریه کرده بودم و بعد زمین و زمان را به هم بافته بودم که :
-من نمی خوام شوهر کنم ! الان چه وقت شوهر کردنمه . مگه نون و آب کم دارین که از من سیر شدین و می خواین از خونه بیرونم کنین ؟!
-این چه حرفیه مادر ! خدا منو مرگ بده ! جلو پدر و برادرات اینو نگی ! خب از قدیم الایام رسم همین بوده ! دختر مهمون خونه ی پدرشه ! بالاخره که چی ! بالاخره که باید شوهر کنی یا نه !
-بالاخره شوهر می کنم ! اما نه الان که فقط چهارده سالمه !
-دور و برتو نگاه کن عزیزدلم ! همه ی همسایه ها و فامیل ، دختراشون رو توی همین سن و سال شوهر دادن !
-اونا خودشون می دونن . زندگی اونا به ما چه مربوط ! من می خوام درس بخونم مامان بلقیس ! من نمی خوام شوهر کنم . تو رو خدا اینا رو به بابااحمدم بگو . تو رو خدا راضیش کن !
قسمت های دیگر از متن رمان شاه نشین عمارت دلگشا
اما همین دیدارهای گاه و بیگاه هر از گاهی ، همین چند ثانیه دیدنش ، همین فکر کردن دائمی به او ، برای رویا ساختن و تصورات قشنگ من از او بس بود و این رویاها ، مرا شیفته و واله ی او کرده بود. من بی تجربه بودم ! سن و سالی نداشتم ! تجربه های آنچنانی نداشتم! تمام دنیای من شده بود امیر همایون دلگشا ! هر وقت ، هرجا، هربار حرفش می شد؛ از زبان پدر و برادرهایم از زبان همسایه ای ، دوستی ، آشنایی اگر اسمش برده میشد…
حالا به هر دلیل ، قلب من به شدت در سینه ام می تپید و انقلابی در درونم به راه می افتاد امیر همایون شده بود تمام دنیای دوران کودکی ام ! و حالا این بت بزرگ ذهن و قلبم، داشت می رفت ! او تحت حمایت های بی دریغ پدرش داشت شهرمان را به مقصد هندوستان ترک می کرد. چه روزهای سختی بود و چقدر دلتنگی بد و عذاب آور بود. و بالاخره در یک روز دم کرده ی شهریور ماهی ، این مرد جذاب زندگی من، این عزیز کرده ی دل و جانم…
این عشق نورسته ی تازه سر زده ی تازه بال و پر گرفته ام ، به مقصد هندوستان و به مدت زمان نامعلوم شهر و دیار را ترک کرد. چه روزها که پیش حوا گریسته بودم . چه شب ها که تا صبح بیدار مانده بودم . به مامان بلقیس گفته بودم اگر مجبورم کنند خودم را میکشم . با دست محکم روی گونه اش زده بود و گفته بود…
———————————————————————————————————————————————————-
من و حوا که سنمان کمتر بود را فرستاده بودند برای چیدن سفره در مجلسی! هنوز کسی نیامده بود و ما با خیال راحت شیطنت می کردیم و از ته دل میخندیدیم و در عین حال سفره را می چیدیم. حوریه و دو نفر دیگر از دختران که در حال آوردن بشقاب ها و دیس های غذا بودند هربار تشری به ما می زدند و می رفتند. کلا وقتی سن ات کم باشد هرکس که حتی یک سال هم از تو بزرگتر باشد؛ به خود این اجازه را می دهد که امر و نهی ات کند! _دانیالمون قرار بود از تهران برسه امشب. تعطیلات بین ترم دانشگاهشو اینجاست. ترم بعد دیگه آخرین ترم دانشگاهشه و تموم می کنه! نمیدونم رسیده یا نه! -تازه رسیده بود دلنشین دیدمش توی قسمت آقایون. نمیدونی همایون و دانیال، این دو تا رفیق قدیمی، چه جوری همو بغل کردن دلنشین.
چقدر دلشون برای هم تنگ شده بود. با ذوق گفتم: رسیده قربونش برم؟ خیلی دلم براش تنگ شده. دیر به دیر میاد. الان شنیده رفیقش اومده؛ تعطیلیشو جوری تنظیم کرده تا بیاد ببینتش. چیکار کردن وقتی همو دیدن. تو بودی اونجا حوا؟ _آره بودم . نمیدونی چقدر از دیدن همدیگه خوشحال شدن. آخه خیلی باهم صمیمی و کاسه و کوزه یکی بودن. یه دفعه ای از هم دور شدن…
———————————————————————————————————————————————————–
بزرگ حاج مرتضی خالی شد و من ماندم و حوا ! و افکار پر شیطنت نوجوانی مان ! آن روزها دوچرخه سواری در کوچه برای ما دخترها قدغن بود و این ممنوعیت از همان سنین کودکی اعمال می شد ! بنابراین من و حوا هروقت کوچکترین فرصتی بدست می آوردیم و خانه خالی از نفرات میشد ؛ سریع به سراغ دوچرخه سواری می رفتیم.
عاشق دوچرخه سواری بودیم. همیشه یکی از آرزوهای محالمان ، دوچرخه سواری آن هم آزادانه و بدون هیچ محدودیتی در کوچه و خیابان بود ! هروقت در خانه ی ما بودیم؛ از دوچرخه ی قدیمی دانیال ، و هرگاه در خانه ی حاج مرتضی بودیم؛ از دوچرخه قدیمی همایون استفاده می کردیم و توبتی سوار می شدیم. مثل چشمهای مان مراقب این دوچرخه های کهنه بودیم !
زیرا اگر خراب می شد؛ کسی دلیلی نمیدید که برای یک دختر دوچرخه بخرد ! مطمئن بودیم تا دو ساعت دیگر کسی به خانه باز نمی گردد. حوا دوچرخه را از انباری بیرون کشید. اول خیلی ماهرانه بررسی اش کردیم. فوت و فن اش را یاد گرفته بودیم و از چند و چون جزییات آن آگاه بودیم. مجبور شده بودیم خودمان تمام امورات مربوط به تعمیرات اولیه یک دوچرخه را یاد بگیریم. برای اینکار شاگرد مغازه تعمیر دوچرخه را که مسر بچه ی دوازده ساله ای بود.